loader image

تولد در خانه

Category: اخبار Comments: 0

 

اول صبح خبر را که شنیدم سراغ‌شان رفتم . مادر را به خوبی می‌شناختم یکی از مادران دوره‌ی اول کلاس‌های آمادگی زایمان بیمارستان تندیس بود. مصمم برای زایمان طبیعی. شاغل بود،می‌گفت این بارداری برنامه‌ریزی شده بود. امروز دوباره تاکید می‌کرد که ما برای هر کاری از پیش برنامه‌ریزی می‌کنیم باید از پیش برای تمام جزئیات احتمالی فکر کرده باشیم . همیشه همین‌طور بودیم.
پدر بچه در جلسه‌ی پدران دوره‌ی آمادگی زایمان به دلایل شخصی شرکت نکرده بود. می‌گفت یک چیز‌هایی شخصی‌ست خودم درباره‌اش خواندم اما می‌دانستم که نمی‌خواهم لحظه‌ی تولد در اتاق زایمان باشم. به مادر بچه هم گفته بودم کنارت هستم تا قبل از لحظه‌ی آخر، نمی‌دانستم قرار است خودم عامل زایمان در لحظه‌ی آخر باشم.

می‌پرسم چطور این‌کار را کردید؟ با اطمینان می‌گوید هر کسی بود در آن لحظه همین کار را می‌کرد. فیلم‌های زایمان را در یوتیوب دیده بودم می‌دانستم سرعت عمل مهم است می‌دانستم در آن لحظه فرصتی نیست که حتی با اورژانس تماس بگیریم ، سر بچه بیرون آمده بود غافلگیر شدیم .

ازشان می‌خواهم ماوقع را با جزئیات تعریف کنند. می‌گویند هفته چهلم دو روز بود تمام شده بود. ساک مادر و بچه را بسته بودیم. صبح آن روز مادر برای ویزیت به بیمارستان آمد. خانم دکتر میرزنده‌دل بعد از معاینه گفتند که روند زایمان آغار شده اما مادر درد و انقباضی احساس نکرده بود طوری که قرار می‌شود اگر تا پنج روز بعد انتهای هفته‌ی چهل و یک تولد اتفاق نیفتاد مادر بستری شود روند القای زایمان طبیعی را آغاز کند.

گویا آخر شب مادر قدری احساس رطوبت می‌کند اما با تمام دانسته‌هایش شکی درمورد پارگی کیسه‌ی آب نمی‌کند. با پزشکش تماس می‌گیرد علائم را می‌گوید. پزشک می‌گوید هر وقت احساس کرد کیسه‌ی آب پاره شد، سریعا به بیمارستان بیاید. مادر می‌گوید یاد گرفته بودیم که با پارگی کیسه آب نباید مضطرب شویم چند ساعتی تا به دنیا آمدن بچه وقت داریم اما واقعا تا انتهایش حس نکردم کیسه آب پاره شده. بعد از نیمه شب انقباض‌ها شدیدتر می‌شود و فاصله‌های دردها کم‌تر. مادر با تمام آموخته‌هایش برای تسکین درد انقباضات توی حمام خانه زیر آب گرم می‌نشیند. در این فاصله پدر هم مرتب وقتی مادر بیرون از حمام بود با کیسه‌ی آب گرم به تسکین درد کمر مادر کمک می‌کرد. ساعت از چهار و نیم صبح که گذشت مادر انقباض خیلی شدیدی حس کرده و دردی که متفاوت بود. می‌گوید دیگر در وضعیتی بودم که نمی‌توانستم از خانه خارج شوم . منتظر بودم قدری آرام شوم. انقباض دوم وحشت‌زده‌ام کرد. سر بچه کاملا بیرون آمده بود. به دکتر میرزنده‌دل تلفن می‌زنند. دکتر سعی می‌کند آرامشان کند و پدر را راهنمایی کند. پدر اما می‌گوید، چیزی نمی‌شنیدم و می‌دانستم دیگر هیچ راهی ندارم. خانومم با نگرانی می‌گفت بچه‌ام و من فقط توانستم بگویم نترس، من هستم . زور بزن می‌گیرمش. با احتیاط دو طرف سر بچه را گرفتم با زور آخر مادر بیرون کشیدمش. زدم پشت بچه ترشحات مجرای تنفسش پرید بیرون، صدای گریه‌اش را شنیدیم . گذاشتمش روی تن مادر.

بند ناف به جفت و جفت به مادر متصل بود. تا اینجایش را می‌دانستم کارم اشتباه نبوده از اینجا به بعد نمی‌دانستم چه کار باید بکنم فقط می‌دانستم باید سریع به بیمارستان برسانم‌ش. تن بچه را با آب ولرم قدری تمیز کردم که از دست مادر لیز نخورد و بعد بچه را به مادر چسباندم . دورشان ملحفه پیچیدم گذاشتمشان روی صندلی ماشین . می‌دانستم نباید بند ناف جدا شود و همین‌طور می‌دانستم تماسش با پوست مادر امن‌ترین وضعیت ممکن وسط آن بلبشوست.
از ستارخان تا جردن را زیر هفت دقیقه راندم. همش به مادر می‌گفتم ببین نفس‌های بچه را حس می‌کنی یا نه . مادر نفس‌ها را روی پوستش حس می‌کرد اما بچه آرام بود. پدر می‌گوید آن وقت صبح منظره‌ی ما جلوی در بیمارستان حتما شوک‌آور بود اما سریعا ما را به بلوک زایمان رساندند. به من اطمینان دادند که همه چیز درست انجام شده. همش نگران بودم که نکند به گردن بچه وقت تولد آسیب زده باشم. وقتی فهمیدم جای نگرانی نیست مادر و بچه جایشان امن و وضعیت‌شان مناسب است، تازه آن لحظه برای چند لحظه روی صندلی پشت در آن اتاق از حال رفتم. این‌ها را در حالی می‌گوید که چشم از بچه برنمی‌دارد.

می‌پرسم به آن لحظه برگردید، حالا که فاصله گرفتید به نظرتان چطور بود. می‌گوید ترسناک بود، اما فرصت و جایی برای ترسیدن نداشتیم.
مادر می‌خندد ، می‌گوید به همه بچه‌های کلاس (کلاس آمادگی زایمان) گفتم فاصله دردها به پنج دقیقه رسید دیگر خانه نمانید. من برای این‌که طبیعی زایمان کنم خیلی زحمت کشیده بودم . با همه‌ی مشغله‌هایم وقت و انرژی گذاشته بودم می‌ترسیدم کار در بیمارستان به درازا بکشد خسته شوم وا بدهم آخرش سزارین شوم به همین خاطر آمدن به بیمارستان را تا آخرین لحظه به تاخیر انداختم.
از پدر می‌پرسم بزرگترین چیزی که از این تجربه در خودتان فهمیدید چه بود؟ نگاهش را از ملورین برنمی‌دارد ، می‌گوید غریزه‌ی پدرانه. این‌که چقدر برایم مهم است من اضطراب بیشتری به مادر بچه ندهم. انگار از همان موقع چیزی روی شانه‌هایم گذاشتند. مسئولیت.


ملورین توی کات نوزاد کنار تخت مادر خمیازه می‌کشد. شاید یک روزی این یادداشت را بخواند، روایت والدینش از زبان یک راوی غایب از بامداد یازدهم دی ماه یک‌هزار و سی‌صد و نود و هفت، اول ژانویه‌ی دوهزار نوزده میلادی. تولدت مبارک ملورین

Share this post

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *